Friday

M!Ra(Le


من از آن معجزه تر بودم وقتي باد مي امد و برهان من ميشد .
هنوز لباسهاي خيسم را به يادگار ميان صندوقچه نگاه داشته ام ...
صندوقچه اي كه باغچه اتاقم شده است .. هر روز گلي تازه ميرويد .
نميدانم اين همه بزر در ميان كدام مشت پنهان بوده اند كه اين همه آرام بر خاطره خيس من پاشيده شده اند.
از آن روز آفتابي ميگويم ...
از آن كوير بي آب و علف از آن خشكسالي ميگويم ...
از آن برهوت از سرابي كه هفت نه هفتاد بار پي اش دويدم...
اما هيچ چشمه اي زير پاي هيچ كسي نجوشيد ... هيچ آبي از آسمان فرود نيامد ...
من از آن معجزه ميگويم ...

عیدانه پس از عمری!

گاهی سخن از عشق بگویید بگویید گه در ره توحید بپویید بپویید شمامه ی حالست کز باغ وصالست شمامه ی این باغ ببویید ببویید با آب ازین جامه پلیدی...