Thursday

!آن كه بيش از من، غم من دارد

!خداوندگارا
مگر چقدر صبوري و شكيبايي و پايداري از من انتظار داري؟ مگر چه قدر روح آدمي توان تحمل دارد ؟
آزمون در پي آزمون ، گرفتاري در پي گرفتاري و هنوز يكي فروكش نكرده آن ديگري ، از بطن ديگري زاده ميشود . من در هم شكسته و كوفته ام ، از پاي افتاده و فرسوده ام ،‌آشفته ذهن و پريشان انديشه ام ، با اين حال ميدانم بايد كه هواي خويش داشته باشم . بايدم كه شور و شعور خويش را حفظ كنم و قدرتمند و قوي نديشه باقي بمانم و همچنان پيش روم .
خداوندگارا تا كجا مرا تاب مقاومت است ؟
خدايا برگير برخي از اين مشكلات و رنجهاي آزار دهنده را از دوشهاي من . آن هارا پريشان كن و از طرقي ديگر حل و رفعشان فرما .
باور كن كه بسيار خسته ام و از پاي افتاده . بسيار دويده ام و بسيار گرفتار ، ديگر توش و تواني به جاي نمانده تا ايستادگي كنم . خدايا مرا قوت ده و قدرتي تا توان ايستادنم باشد .
خداوندگارا ! مرا يادآور شو كه جهان آكنده از رنج و مصيبت است و اگر چه همواره مقرر نكرده اي كه همواره همه چيز ختم به خير شود و در همه جا ياري رسان باشي ، با اين حال حضور پيوسته ات ياري بخش است . در ‍‍ژرفاي هستي ام ، قدرتهايي نهاده اي كه عزم جزم من ، سرسختي ام و اراده ي ماندگاي ام همه از توست .
تو مرا به خود وانخواهي نهاد . تو مرا بي قرار و بي آرام رها نخواهي كرد .
آن كه بيش از من ، غم من دارد ، هميشه با من است و تا پايان نيز با من خواهد بود ؛
تويي.
"گفتگوي يك زن با خدا"
مارجوري هلمز

Tuesday

من که مجنونم تو مجنونم مکن

یک شبی مجنون نمازش را شکست...... بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود...... فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او ......پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ......بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای...... وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی...... دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن ......من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم ......این تو و لیلای تو ... من نیستم

Friday

تا خورشيد چقدر مانده؟



ما از سلولها تشكيل شده ايم ...
سلولهايي كه نور را به بند كشيده اند . خدايا مرا از تمامي سلولهاي بسته ام نجات ده !

تا خورشيد چقدر مانده؟!

سايه ها چقدر بلندند ...

Wednesday

عيدانه



از ميان خار و خاشاك دلم شايد گلي بيابم ... و آنگاه براي تو بچينم .

عيدت مبارك

Tuesday

ميشد امام علي بود و ...

مولای من !
خلیفه نیستی
سلطان هم
فقط امام اول مظلومانی
و جای پنج سال میشد که پنجاه سال حاکم باشی !
می شد که شامات را چون دندانی کند و پراکند که سهم بچه های ابوسفیان باشد .
و در امارت کوفه کاری هم به ابن ملجم و قطام داد.
میشد هر سال به هند و پارس و به چین ما چین دعوت شد.
سلطان روم به افتخار حضورت بر پا کند چیزی شبیه همین ضیافت های شام در تالارهای مرمر و آینه.
و پشت درهای بسته میشد حسین و حسن را با خود همراه کرد.
یکی مشاور اعظم یکی وزیر خزانه داری کل!
میشد کاری کرد که جعده هم مشاوره امور زنان را بر عهده بگیرد یا کاره ای که زهر نریزد یا نه!
حکومت ایران هم میشد که سهم حسن باشد.
حکومت عراق سهم حسین
حتی عقیل را میشد که سه چهار سالیبا حقوق ارزی آن روز به اندلس فرستاد
میشد محمد حنیفه سفیر سازمان ملل باشد مثل همین پسر خاله ها که تا هنوز و تا همیشه سفیرند !
میشد کنار رود فرات کاخی سبز ساخت برای تابستانها
سری به بغداد زد
بر بالای کوه ابوقبیس کاخی سفید داشت
چیزی شبیه کاخ سعد آباد شبیه کاخ ملک فهد کاخی بلندتر از خانه خدا
میشد که بعد خود به فکر پادشاهی فرزندان بود
مثل همین ملک حسین و ملک حسن مثل همین حیدر علی اف
واف بر این دنیا...
میشد که امام علی بود و با تمام جهان ارتباط داشت
مثل همین امام علی رحمانف میشد با خانم رایس دست داد
میشد انبان خود را پر کرد ا ز شیر مرغ و جان آدمیزاد از وعده و وعید
و افطاری داد از بیت المال
و جامه های اطلس و ابریشم پوشید
با میمون و سگ بازی کرد
رقاصه های روم را دعوت کرد
و با چشم بندی و آتش بازی شب را به صبح رساند
در برجهای دوبی سهمی داشت
در بازار بورس ،دستی ...
نشست بر بالای تختی و کلاهی از مروارید و زر بر سر گذاشت
یا دست کم هر روز یک اسب پیش کش قبول کرد
یک شمشیر مرصع که نام تو بر آن حک شده باشد
این تحفه ها از هند است
آن جامه ها از روم
این فرشهای ابریشم از ایران
جشنی بگیر بگو که شاعران قصیده بخوانند
شب را زود بخواب که کاترینا و سونامی در راه است.
برای کندن چاه به برده های سیاه فرمان بده
به شرکت های چند ملیتی
برای بردن نان فرصت نیست
این را به سازمان غله و نان بسپار!
این وقت شب نشسته ای و به من لبخند میزنی
میدانم اینگونه شعرها خوب نیستند
اما مولای من!
آن کفش های وصله دار هم مناسب پای حضرت حاکم نیست!
علیرضا قزوه

عیدانه پس از عمری!

گاهی سخن از عشق بگویید بگویید گه در ره توحید بپویید بپویید شمامه ی حالست کز باغ وصالست شمامه ی این باغ ببویید ببویید با آب ازین جامه پلیدی...