Thursday

WhyLess!!!

صبح است و باد میوزد از ناکجاترین
می خواندم به خلوت نا آشناترین
.
از چون و از چگونه گذشتم که گم شدم
در بی چگونه بودن این بی چرا ترین
.
طوفان گرفت و برد و به ژرفا مرا سپرد
بی چشم و گوش گشتم و بی دست و پا ترین
.
تنها سکوت بود و سکوتی مهیب بود
در لحظه های جاری بی ماجراترین
.
برگشته ام به ساحل و حیران نشسته ام
صبح است و باد میوزد از ناکجا ترین
قربان ولیئی

عیدانه پس از عمری!

گاهی سخن از عشق بگویید بگویید گه در ره توحید بپویید بپویید شمامه ی حالست کز باغ وصالست شمامه ی این باغ ببویید ببویید با آب ازین جامه پلیدی...